داستان اشعه ماه |
پارت1میهوا روی سنگ قبر نشست.لبخند تلخی زد و دستش را روی سنگ قبر گذاشت.از جیبش گل رز سرخ رنگ را درآورد و شروع کردن به چیدن گلبرگ های آن روی قبر.لبخند تلخی زد و گفت:- دنیا خیلی عجیبه.اگه چند هزار سال قبل برای دیدنت میومدم معلوم نبود که نگهبانا میذاشتن منِ آدمِ ساده ببینمت یا نه.به آسمان نگاه کرد،چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید:-درسته پادشاه.تو به من دستور ندادی بهت کار کنم.ولی من بهت خدمت میکنم.یه جورایی وظیفهست.دلم خیلی گرفته.ناخواسته به یه چاه افتادیم.هر چقدر هم پیش میریم و میخوایم از توش بیرون بیایم سیاهی و تاریکی به اعماق میکشونه مارو.تو سیاهی میریم.تو تاریکی گم میشیم.بیشترمون میخوایم از طناب هایی که مارن بریم بیرون ولی همون مار ها نیش میزنن.این زخمی که خوردم درمان نداره.خیلی خستم.خیلی.از روی سنگ بلند شد:- از ارباب بزرگ خبر ندارم.احساس میکنم اونم داره گولم میزنه...بگذریم...خداحافظ.از آنجا رفت.
برچسب ها: داستان , اشعه , ماه , رمان جزیره خواندن...
ادامه مطلبما را در سایت جزیره خواندن دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cazire بازدید : 88 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:42